آقای هنوز
برای قطعه قطعه های بدنم لالایی بخوان 2
یک مرد تنها در غار تنهایی خود قاطعانه مردد است. حوالی زمستان چند سال پیش است. روشنایی نیمه جان غار به حرکات بسیار ظریف پرده وابسته است. از پنجره به بیرون خیره شده ام. ساعت حوالی پنج است اما ابر های بی رحم و تیره به اجرای سمفونی غروب پافشاری می کنند. سیگار ... سیگارم کجاست ؟ قبل از تاریک تر شدن هوا باید سیگار تهیه کنم. پیرمردی ، که پیش از این گمان نمی کنم آنجا بود ، روبروی پنجره من سیگار می فروشد. شتابان پله ها را سقوط می کنم. هوا سرد است. کمی سرد تر از غار. لطفا یک نخ سیگار. کلاغ ها از دور دست می آیند. چجور سیگاری می کشی ؟ فرق نمی کنه. کلاغ ها نزدیک شده اند و صدایشان به گوش می رسد. وینستون یا مارلبرو ؟ لایت یا اولترا لایت ؟ فرقی نمی کنه لعنتی ! کلاغ ها فریاد میزنند " غار ... غار ... غار " غار !!! نگاهی به پنجره غار می اندازم. تو را میبینم که نگران از پشت پنجره به من خیره شده ای ! به سرعت پله ها را فتح می کنم. کسی در غار نیست. زیر سیگاری برای دلداری به سمت من می آید.
تنها بودن ...
تنهایی یعنی حجم قابل توجه خاک سیگاری در دل قوطی تُن ماهی. تنهایی صدای ناله درب واحد روبروست. تنهایی لامپ صد کم جانی است در دور دست. یک نخ سیگار پنهان شده برای شب مبادا. تنهایی صدای موتور سیکلت بد صدایی است حوالی دو بعد از نیمه شب دوشنبه. تنهایی بار سنگین هق هق روی دوش آب سرد. تنهایی ماهیتابه نَشُسته. تنهایی ، من ... من ... پدرام مسافری ...
بین
دهنم پر خون شده ... باید یاد بگیرم دیگه اسمت و به زبون نیارم. تف می کنم تو کاسه سپید بخت دستشویی. لا به لای تف و خون هــ دو چشم اسمت کاملا مشخصه. دو تا چشم درشت و خیره. غضب آلود بهم نگاه می کنی. می ترسم. شیر آب و باز می کنم. دوباره ازم رو برمیگردونی و میری. صدات می زنم. دوباره دهنم پر خون شده ... باید یاد بگیرم دیگه اسمت و به زبون نیارم.
بی خواب
عجیب بودند. چشمانت را می گویم. حتی وقتی قهقه می زدی و از شدت خنده توان نفس کشیدن نداشتی، باز هم غم واضحی در انتهای چشمت جریان داشت. گفتی جوجه رنگی میخواهی. " همون بنفشه که داره می میره " از بس غرق تماشایت بودم فراموش کردم بگویم چشم. ناگهان خیره به چشم هایم شدی. آن شب تا صبح نخوابیدم !
مدت ها بعد روی صحنه تئاتر دیالوگ ها را شلیک می کردی. چند گلوله به دستم ، به پایم و به سینه ام اصابت کرد. اما ناگهان در سیل جمعیت مرا دیدی. آخرین گلوله به چشمم خورد. دیالوگ هایت را قطع کردی و نمایش خراب شد. آن شب تا صبح نخوابیدم.
امشب به طرز مشکوکی بغض تلفن ترکید. الو ! الو ! الو ؟ تو بودی. نگاهت را از پشت تلفن حس کردم. چند دقیقه ای خیره شدی و سپس بوق بی رحم! امشب تا صبح نخواهم خوابید.
افسردگی
تو را خوب می شناسم. تو سرخی خونی بودی که از زانوی کودکی ام چکید. تو دست نوازش آن آقای قد بلند بودی. یا شاید 25 تومانی که کم داشتم تا بستنی شوم. مانتوی صورتی! تو تست های نامفهوم کنکور هنر بودی. تو " ده تومن پیش ، ماهی پونصد ". تو آگهی استخدام ! تو غول غمگین پنهان شده زیر سنگ فرش های خیابان سی متری انزلی. تو تیغ ! تو خون ! تو لبخند !